اتاق کوچیکِ من



سلاااااام!

-نبات چرا بیانی شدی؟!

+اعتراف میکنم دلم برای شاخه های کوچولوشون سوخت!

-.

+خیلی مینوشتم!شاید روزی ۱۰ صفحه!و دقیقا خیلی وقت ها تو دفتر خاطراتم با سلام شروع میکردم!انگار ک کسی به غیر خودم بخواد بخوندش!و حتی گاهی ک خیلی حالم خوب بود با موجود خیالی دوست داشتنیم گفتگو ها داشتم!جوری ک خودمم باورم شده بود تنها نیستم!

من از قبل با بیان آشنا بودم و خواننده خاموش دو سه نفر بودم :) بخاطر همین تصمیم گرفتم وبلاگ داشته باشم! :)

-مجددا خوش اومدی نبات :)♡

+ :))))

***

صبح ساعت پنج بیدار شدم با سردرد و چشم درد،نمیتونستم راه برم،سرم گیج میرفت،کاف داشت آماده میشد بره[خدایا مواظبش باش]سریع برگشتم تو اتاق و خودمو پرت کردم تو تخت و دیگه نفهمیدم چیشد!وقتی بیدار شدم فکر کردم ساعت هفته!ولی وقتی عقربه ی بزرگ رو دیدم که رو ۱۱ هس هم خوشحال شدم هم متعجب!خوشحال بودم چون زمان زود گذشت :/ متعجب بودم چون نمیدونم :/

مامان چند دقیقه بعدش برام صبحونه آورد،خیلی جالبه با وجود اینکه من نمیگم کی بیدار شدم یا کی خوابم و با وجود اینکه از اتاق بیرون نرفتم،خودش متوجه میشه![مرسی مامان]

***

بعد از ناهار،مامان ازم خواست به خانوم مهربون همسایه یه چیزی رو بدم!قبلش حموم بودم و موهامو فقط با کش بسته بودم،رفتم پایین و وقتی پ در رو باز کرد بدون اتلاف وقت پریدم بغلش[دلم براش تنگ شده بود] با دیدن ح که به سمتم اومد بیشتر ذوق کردم و حالا یکی باید مارو از هم جدا میکرد!همش ده دقیقه کنارشون بودم و بعد زودی اومدم بالا!

یک عدد موجود گستاخ هم داریم اینجا که یه مدته باعث ایجاد حس نفرت در من شده!در کمتر از پنج دقیقه حس مثبتم رفت و فقط خودمو به اتاق رسوندم!و تو دلم قربون صدقش رفتم :/ 

اعتراف میکنم اگه قرار بود تو دفترم بنویسم،یک صفحه فحش میدادم بهش!ولی الان فقط به گستاخ اکتفا میکنم!چون هم آروم ترم و هم لازمه به خواننده های اینجا[هر چند کم باشند :)] احترام بزارم!هر چند بدترین فحشی که میدم عوضی  هست :) [دماغش دراز میشود]

روز پنجم رژیمی نبات هم خوب شروع شد و امید است و به زیبایی به پایان برسه!

دیشب با زی زی حرف زدم!اونم شروع کرده بود :)

مامان امروز میره پیشش،کاش میشد منم برم،دلم برای میمِ قشنگم تنگ شده :( [آخرش هم لال از دنیا میرود]

پ.ن:چای دارچینی و مجددا عطرش :)

پ.ن:بافتن موهای نبات :)

پ.ن:باباتو بغل کنی دلت نخواد از بغلش بیای بیرون :) [نبات کوچولو]

پ.ن:اعتراف میکنم چند دقیقه بعدش موجودِ گستاخ رو بخشیدمش!اول حرفش رو هم نمیگم چون زیاد پیش میاد ازش تعریف کنم :)))))

پ.ن:نبات حالش خیلی خوبه :)

ب قول سعدی جانِ دلم:


منه دل بر سرای عمر سعدی
که بنیادش نه بنیادیست محکم

برو "شادی" کن ای یار دل افروز
چو خاکت می خورد چندین مخور غم

خدایا مرسی :))♡




چای دارچینی اش را میگذارد کنار دستش و چشم هایش را میچرخاند ب سمت شکلات ها!هی با خودش می گوید فراموشش کن!هی یک چیزی اصرار می کند ک اصلا امکان ندارد فراموشش کرد!

میل به خوردن رها نمی کند مرا!

۳۱ ساعته نخوابیدم!منتظرم زود تر شب بشه تا چهارمین روز رژیمیم به خیر بگذره!

شکلات ها را دیشب مامان ک از مسافرت برگشت بین من و ح تقسیم کرد!کنار ح نشسته بودم،یکی پس از دیگری بازشون میکرد و میخورد!و هر کدومش رو هم [عزیزدلم] نصفش میکرد![چرا اینقدر مهربونی تو آخه؟]من هم به زور متوجهش کردم بچه جان دست از سر من بردار!شکلات نمیخوام!

میم راست میگفت هر وقت دلت چیزی رو خواست فکر کن نیم ساعت پیش خوردیش!

یا اینکه میگفت اراده تو بزرگ تر از یک دونه شکلات یا یک مقدار از هر خوراکی ایه!

و من چقدر به حرف هاش شباهت داشتم.

و ما همگی به هم شباهت داشتیم!

دیشب به زی زی پیام دادم و گفتم حالا که برگشتی دوباره شروع کن!

نباتی که تا چند روز قبل باید غذا رو از جلوش برمیداشتی،شروع کرده بود به انگیزه دادن به زی زی!و در نهایت با تشکر زی زی،ساکت شد![و در افق ناپدید شد!]

و حالا فقط به همون لباسی فکر میکنم که به خودم قول دادم وقتی زیر هفتاد رو دیدم،بپوشمش!

به شدت منتظر ماه رمضونم! 

-پارسال ماه رمضون سه کیلو افزایش وزن داشتی!

+امسال فرق داره!من پارسال روزه نگرفتم! :/

-ولی همه فکر میکردن روزه ای!

+خب حالا :/


پ.ن:دلم میخواد برم پیاده روی!تو این هوای ابری عجیب میچسبه :)

پ.ن:دو تا شکلات کوچولو خوردم :/ :)

+راستی میم یه چیز دیگه هم گفت!

-چی گفت؟

+گفت هر وقت خیلی هوس یه چیزی کردی اشکال نداره دو تکه کوچیک ازش بخوری!

-تاکید کرد رو دو تکه؟ :/

+آره شدیدا!

- :/

[مرسی خدا]  :)♡



هر کار کردم خوابم نبرد!البته اینکه سیم کارتمو بعد از چند وقت روشن کردم و ایرانسل بهم نت رایگان داد هم بی تاثیر نبود :)))
ساعت ۵ لامپ رو روشن کردم،پله هارو رفتم پایین و ح رو صدا زدم بلند شه درس بخونه،انگار صدام رو نمی شنید،چند بار گفتم ۸ تا ۱۳،چیزی نخوندی،تا بیدار شه[خودش میخواد اینطور صداش بزنم!]
بعدش برگشتم تو پناهِ امن کوچیکم!ترازو رو گذاشتم تو گوشه ی سرامیکی سمت چپ و با حالتی خنثی رفتم روش!۷۲/۹،سه روزِ ک مجددا رژیم رو شروع کردم،چند روز قبل یادمه بابت پرخوری های وحشتناکم به ۷۵ هم رسیدم،دوست دارم اون روزا ثبت شن تا یه روز مجددا برگردم و بخونمشون :)
اولین بار دو سال پیش،یه شب که تنها بودم بعد از مدت ها رفتم روی ترازو و با عددی که دیدم وحشت کردم!فکر میکردم هنوزم همون دختر هفتاد و چند کیلویی سابقم!چیزی نمونده بود وزنم سه رقمی بشه!از همون موقع بود که تو فکر کاهش وزن افتادم و یک ماه بعدش رژیم رو شروع کردم،دو ماه به طور کامل انجامش دادم و ۱۲ کیلو کاهش داشتم،اسمشو نمیزارم اراده!بهتره بهش بگم انگیزه!چون درست بعد از دو ماه،یه سفر ۷ روزه داشتم که خانوادم کنارم نبودن،تو راه رفتن میم نوشابه خرید و من بعد از دو ماه برای اولین بار توی رژیم نتونستم یا نخواستم بگم نه!اون نقطه پایان انگیزه من و نقطه شروع پرخوری هام بود!بعد از مسافرت رژیم رو ادامه دادم ولی نه به محکمی قبل،به زور چند کیلو دیگه وزن کم کردم،تا خودمو بیست کیلو سبک کنم!چند ماه نگهش داشتم ولی درست وقتی همه چیز خوب بود،همه چیز خراب شد!دو ماه تنهایی اجباری بهم تحمیل شد و خوردن شد تنها دوست و پناه من!جوری که هشت کیلو وزن اضاف کردم و این فاجعه بود!بعد از اون دوره،مجددا رژیم رو شروع کردم،گاهی بعد از یه هفته رژیم با دو روز پرخوری همه تلاشم از بین میرفت!تو چرخه پر و خالی شدن قرار گرفته بودم و حتی ۷۱/۴۰۰ رو هم بعد از سال ها دیدم!ولی درست روز بعدش و روزهای بعدش اونقدر خوردم ک شدم ۷۵!و حالا سه روزه ک شروع کردم :)
بهتره از سه روز قبل بگم!
چند روزی بود که خیلی با خودم و خدا حرف میزدم!مدام تکرار میکردم با خودم و مدام از آرزوی چندین و چند سالم مینوشتم!یه شب [اکثرا شب ها تصمیم میگرفتم و صبح یادم میرفت]کلی با خودم قول و قرار بستم و با شادی و لبخند خاصی خوابیدم،پر از انگیزه!صبح صبحونم رو خوردم و نشستم فیلم بازگشت به خانه رو نگاه کردم،تنها بودم و یه چیزی تو ذهنم مدام میگفت برو بخورش![سالاد الویه چند روز قبل رو]نمیتونستم یا نخواستم بهش بی توجه باشم و رفتم سه قاشق خوردم!بعدش رفتم توی اتاقم،سرمو گذاشتم روی بالش و زدم زیر گریه!با خودم تکرار میکردم نبات خیلی بی اراده ای!حرفات چیشد؟آرزوی بزرگت؟ذوقِ دیشبت؟!یه عالمه حس بد بهم تزریق شده بود!رفتم و کل ظرف رو ریختم بیرون و گفتم معده من سطل آشغال نیست!همون موقع رفتم و یک ساعت پیاده روی تند انجام دادم!و دوباره شروع کردم :) و حالا سه روز میگذره!
من نباتی نیستم که تسلیم شم،فراموش هم نمیکنم آرزومو!من خوب یاد گرفتم خودمو ببخشم!خوب یاد گرفتم دوباره شروع کنم،حتی اگه بار ها شکست خورده باشم بازم توانایی عشق ورزیدن به خودم رو داشته باشم!این همون چیزی بود که من از خدا خواستم و اون برام ممکنش کرد :) 
مرسی خدا :)♡
 پ.ن:منتظرم هوا روشن شه،به خانوم ماه صبح بخیر بگم! :)
پ.ن:نبات حالش خوبه :)))


این قسمت:معلم دوست داشتنیِ نبات
صبحِ یک روز توی ماه رمضان پدرم را ساعت هفت از خواب بیدار کردم،تابستان بود و خورشید پسِ کله مان را میسوزاند!خیلی سریع  آماده شدم تا به کلاس جدیدم که جلسه اول هم بود برسم!نزدیک های هشت بود که رسیدیم،وقتی رفتم،خانوم منشی گفت که کلاس دیشب بوده!با لحن تندی گفتم ولی برایمان پیامک فرستادید کلاس امروز صبح است!خانوم منشی هم زنگ زد به معلممان و ایشان هم تایید کردن و گفتن از پیامک خبر ندارن!من هم عصبانی شدم و گفتم لطفا درست اطلاع رسانی کنید،ایشان هم کم نیاوردن و گفتن من لطف کردم زنگ زدم وگرنه وظیفه من نبود!منم گفتم ممنون بابت لطفتون!و رفتم!بیشتر عصبانیتم بخاطر بابا بود که شب خوب نخوابیده بود و روزه بود!بعد از افطار یادم می آید کلی به مامان اصرار کردم با معلممان تماس بگیرد و بگوید دخترم جلسه اول عقب مانده و خیلی ناراحت است و غصه میخورد!مامان هم لطف کرد تماس گرفت،معلممان گفته بود پس آن دختری که توی آموزشگاه زبان درازی کرد دختر شما بود،مامان هم گفته بود نه دختر من خیلی بی زبون و مظلوم است!معلم هم پذیرفت و دوباره برای من کلاس برگزار کرد!هنوز هم بعد از چند سال جلسه اول خوب یادم مانده است،الکتروشیمی داشتیم و هیچ وقت به این شیرینی درس یاد نگرفته بودم!علاقه من به شیمی همانا و ورود معلم به لیست محبوبیت هایم همانا!یادم می آید اواخر  سال بود که میگفت نبات فراموش نمیشود بس که امسال اذیتمان کرد!یادم رفت بگویم شماهم فراموش نمیشوید و نخواهید شد بس که.

روزت مبارک معلم جان :)♡


سلااااااااام :)

+این چه عنوانیه نبات؟ :/
-خب اولین چیزی بود که به ذهنم رسید! :)
***
هر هفته،شنبه ها،میام تو این پست وزن جدیدمو اعلام میکنم! :)
تاریخ شروع:۹۸/۲/۵
وزن شروع نبات:۷۲/۹۰۰
وزن ایده آل نبات:۵۸
هفته اول:
هفته دوم:
هفته سوم:
.
____________________
پ.ن:اگه کسی اینجا هست که رژیم میگیره،میتونه هر شنبه بیاد و وزنشو اعلام کنه،به صورت شناس یا ناشناس :)))
پ.ن:خیلی زود بهت میرسم ۵۸ دوست داشتنی،قول میدم :)♡
مرسی خدا :) 
مرسی نبات :)

سلااااااااام :)

+این چه عنوانیه نبات؟ :/
-خب اولین چیزی بود که به ذهنم رسید! :)
***
هر هفته،شنبه ها،میام تو این پست وزن جدیدمو اعلام میکنم! :)
تاریخ شروع:۹۸/۲/۵
وزن شروع نبات:۷۲/۹۰۰
وزن ایده آل نبات:۵۸
هفته اول:71/5
هفته دوم:
هفته سوم:
.
____________________
پ.ن:اگه کسی اینجا هست که رژیم میگیره،میتونه هر شنبه بیاد و وزنشو اعلام کنه،به صورت شناس یا ناشناس :)))
پ.ن:خیلی زود بهت میرسم ۵۸ دوست داشتنی،قول میدم :)♡
مرسی خدا :) 
مرسی نبات :)

سلااااااام :))

دلم تنگ شده بود برای اینجا.برای نوشتن.برای شما! :)

اول یه خبر خوب بدم!

حال نباتِ هیجده ماهه خوبه.خداروشکر به هوش اومده :)

[خدایا مرسی]

روزای قشنگیه،مگه نه؟ :)

از اون روزاست که خدا مدام داره قربون صدقه ی آبنباتش میره :)

از اون روزاست که مدام داره قند تو دل نباتش آب میشه :)

چه خدایی.چه نباتی.جانم!

دلم میخواد هر روز این ماه قشنگ رو نقاشی کنم،قابش بگیرم :)

روزهایی که تنهایی افطار میکنم.

روزهایی که ح میمونه پیشم تا تنها نباشم.

نصف شبایی که با ح جشن می گیریم و آخرش از خستگی کنار هم خوابمون میبره.

سحر هایی که هممون دور همیم :)

چه خوبه این روزا.چه خوبی تو خدا :)♡

میم و عین هم برگشتن.حالا هممون کنار همیم.خدایاشکرت :))

پارسال یه نفر با عصبانیت بهم گفت دیگه هیچکس دوستت نداره نبات!

همون موقع با خودم داشتم میشمردم ببینم چند نفر واقعا دوستم دارن؟

کمتر از ده نفر بودن که با اطمینان میتونستم بگم دوستم دارند بدون اینکه لازم باشه دلیلی بیارم!

درسته هنوزم فقط همون چند نفرن.ولی من هر شب بخاطر بودنشون از خدا تشکر میکنم :)

خدایا ممنونم بخاطر این همه عشق! :)

و خدا لبخند زد و من آرام گرفتم :)♡

پ.ن:بیاید این روزا برای همدیگه دعا کنیم،بیاید عشق کنیم با زندگی :)


سلااااااااام :)

ما با آرزوهامون زندگی می کنیم. 

شب ها با عشق آرزوهامون گاهی لبخند میزنیم،ساعت ها با خیالشون غرق عشق و خوشی میشیم :) صبح ها با یادِ آرزوهامون امید و انگیزه میگیریم.

ما با آرزوهامونِ که بزرگ میشیم :)

موافقِ آرزو کردن هستید؟ :)

من این روزا رو خیلی دوست دارم.خیلی قشنگن :)

از اون روزاست که دوست دارم مدام آرزو کنم :)

[خدایا مرسی]

تا وقتی خدا هست.تا وقتی فرصت زندگی کردن دارید.بیاید آرزو کنید :)♡

خدا بزرگه.



+بیاید زیر این پست سه تا از بزرگ ترین آرزوهامون رو بنویسیم،تا سال دیگه برگردیم و ببینیم به خواست خدا هر سه تاشو بغل کردیم :)))

 اولین کامنت:

سه تا آرزوی نبات :)

آرزوی اولم اینه یه نفر که خیلی دوستش دارم بتونه اعتیادش رو ترک کنه :)

آرزوی دومم اینه ح که خیلی برام ارزشمنده سال دیگه به هدف قشنگش برسه :)

آرزوی سومم اینه سال دیگه ۵۸ کیلو شده باشم :)

[اگر خدا بخواهد]




خیابون و کوچمون رو فرش انداختن بخاطر شب قدر،برای خوندن دعای مورد علاقم،جوشن کبیر :) کاش نبات هم میتونست بره لابه لای جمعیت،تا بدون توجه به اطرافش،عشق کنه با خداش :)

 چقدر قشنگه که اسم های خدا رو صدا بزنی،فکرشو بکن خدا آخرش بگه خب عزیزم چی میخوای؟دارم فکر میکنم اون لحظه چی بگم به خدا،اصلا چی میتونم بگم؟ :))

دوستت دارم خدا،خیلیییییی دوستت دارم‌،دلم میخواد گریه کنم،دلم میخواد بگم تو چه وضعیتی بودم و تو چجور ساختیش برام :) هزار بارم میم بگه تو دروغی و واقعیت نداری،من باورش نمیکنم،چون تو بغلم کردی،چون من حست میکنم :)

خدایا تنهام نزار،من و به حال خودم رها نکن،دلم میخواد هر روز بهت نزدیک تر شم،اونقدری که چیزی نتونه بینمون فاصله بندازه.

پارسال همین شب،گناه بزرگی مرتکب شدم،سیاهی محض.ولی الان.ولی امشب.خدایا تو چیکار کردی با نبات؟

میخوام یه تصمیم جدید بگیرم،خدایا کمکم کن دچار تردید نشم :) میشه بسازیش برام؟میشه مثل همیشه مهربونی رو در حقم تموم کنی؟چقدر بزرگی تو خدا.چقدر خوبی تو :)

پنجره رو باز گذاشتم تا بیرون رو نگاه کنم،یه حس خوب و قشنگی دارم :) [خدایا مرسی]

پ.ن:امشب دعا کنیم خدا مریض ها رو شفا بده :) 

دعا کنیم خدا هیچ انسانی رو ناامید نکنه :)

دعا کنیم برای کنکوری ها و پشت کنکوری ها :)

دعا کنیم هیچ پدری شرمنده خانوادش نشه :)

دعا کنیم همین الان یهویی حال دل هرکسی گرفته خوب بشه و ته قلبش آروم بشه :)

دعا کنیم برای خوشحالی و خوشبختی دیگران :)

امشب دعا کنیم برای همدیگه :)

امشب اول ببخشیم خودمون رو،بعد ببخشیم هر کیو که اذیتمون کرده :)

از ته قلبم میخوام به هرچی که میخواید برسید،از ته قلبم از خدا میخوام زندگیتون آروم باشه،جوری که بتونید از ته دل بخندید و شادیتون رو با دیگران تقسیم کنید :)

خدایا بساز برامون،که تو بسازی قشنگ تره :)♡


+خدایا شکرت♡



سلااااااااام :)

ما با آرزوهامون زندگی می کنیم. 

شب ها با عشق آرزوهامون گاهی لبخند میزنیم،ساعت ها با خیالشون غرق عشق و خوشی میشیم :) صبح ها با یادِ آرزوهامون امید و انگیزه میگیریم.

ما با آرزوهامونِ که بزرگ میشیم :)

موافقِ آرزو کردن هستید؟ :)

من این روزا رو خیلی دوست دارم.خیلی قشنگن :)

از اون روزاست که دوست دارم مدام آرزو کنم :)

[خدایا مرسی]

تا وقتی خدا هست.تا وقتی فرصت زندگی کردن دارید.بیاید آرزو کنید :)♡

خدا بزرگه.



+بیاید زیر این پست سه تا از بزرگ ترین آرزوهامون رو بنویسیم،تا سال دیگه برگردیم و ببینیم به خواست خدا هر سه تاشو بغل کردیم :)))

 اولین کامنت:

سه تا آرزوی نبات :)

آرزوی اولم اینه یه نفر که خیلی دوستش دارم بتونه اعتیادش رو ترک کنه :)

آرزوی دومم اینه ح که خیلی برام ارزشمنده سال دیگه به هدف قشنگش برسه :)

آرزوی سومم اینه سال دیگه ۵۸ کیلو شده باشم :)

[اگر خدا بخواهد]






خیابون و کوچمون رو فرش انداختن بخاطر شب قدر،برای خوندن دعای مورد علاقم،جوشن کبیر :) کاش نبات هم میتونست بره لابه لای جمعیت،تا بدون توجه به اطرافش،عشق کنه با خداش :)

 چقدر قشنگه که اسم های خدا رو صدا بزنی،فکرشو بکن خدا آخرش بگه خب عزیزم چی میخوای؟دارم فکر میکنم اون لحظه چی بگم به خدا،اصلا چی میتونم بگم؟ :))

دوستت دارم خدا،خیلیییییی دوستت دارم‌،دلم میخواد گریه کنم،دلم میخواد بگم تو چه وضعیتی بودم و تو چجور ساختیش برام :) هزار بارم میم بگه تو دروغی و واقعیت نداری،من باورش نمیکنم،چون تو بغلم کردی،چون من حست میکنم :)

خدایا تنهام نزار،من و به حال خودم رها نکن،دلم میخواد هر روز بهت نزدیک تر شم،اونقدری که چیزی نتونه بینمون فاصله بندازه.

پارسال همین شب،گناه بزرگی مرتکب شدم،سیاهی محض.ولی الان.ولی امشب.خدایا تو چیکار کردی با نبات؟

میخوام یه تصمیم جدید بگیرم،خدایا کمکم کن دچار تردید نشم :) میشه بسازیش برام؟میشه مثل همیشه مهربونی رو در حقم تموم کنی؟چقدر بزرگی تو خدا.چقدر خوبی تو :)

پنجره رو باز گذاشتم تا بیرون رو نگاه کنم،یه حس خوب و قشنگی دارم :) [خدایا مرسی]

پ.ن:امشب دعا کنیم خدا مریض ها رو شفا بده :) 

دعا کنیم خدا هیچ انسانی رو ناامید نکنه :)

دعا کنیم برای کنکوری ها و پشت کنکوری ها :)

دعا کنیم هیچ پدری شرمنده خانوادش نشه :)

دعا کنیم همین الان یهویی حال دل هرکسی گرفته خوب بشه و ته قلبش آروم بشه :)

دعا کنیم برای خوشحالی و خوشبختی دیگران :)

امشب دعا کنیم برای همدیگه :)

امشب اول ببخشیم خودمون رو،بعد ببخشیم هر کیو که اذیتمون کرده :)

از ته قلبم میخوام به هرچی که میخواید برسید،از ته قلبم از خدا میخوام زندگیتون آروم باشه،جوری که بتونید از ته دل بخندید و شادیتون رو با دیگران تقسیم کنید :)

خدایا بساز برامون،که تو بسازی قشنگ تره :)♡


+خدایا شکرت♡





این قسمت:معلم دوست داشتنیِ نبات
صبحِ یک روز توی ماه رمضان پدرم را ساعت هفت از خواب بیدار کردم،تابستان بود و خورشید پسِ کله مان را میسوزاند!خیلی سریع  آماده شدم تا به کلاس جدیدم که جلسه اول هم بود برسم!نزدیک های هشت بود که رسیدیم،وقتی رفتم،خانوم منشی گفت که کلاس دیشب بوده!با لحن تندی گفتم ولی برایمان پیامک فرستادید کلاس امروز صبح است!خانوم منشی هم زنگ زد به معلممان و ایشان هم تایید کردن و گفتن از پیامک خبر ندارن!من هم عصبانی شدم و گفتم لطفا درست اطلاع رسانی کنید،ایشان هم کم نیاوردن و گفتن من لطف کردم زنگ زدم وگرنه وظیفه من نبود!منم گفتم ممنون بابت لطفتون!و رفتم!بیشتر عصبانیتم بخاطر بابا بود که شب خوب نخوابیده بود و روزه بود!بعد از افطار یادم می آید کلی به مامان اصرار کردم با معلممان تماس بگیرد و بگوید دخترم جلسه اول عقب مانده و خیلی ناراحت است و غصه میخورد!مامان هم لطف کرد تماس گرفت،معلممان گفته بود پس آن دختری که توی آموزشگاه زبان درازی کرد دختر شما بود،مامان هم گفته بود نه دختر من خیلی بی زبون و مظلوم است!معلم هم پذیرفت و دوباره برای من کلاس برگزار کرد!هنوز هم بعد از چند سال جلسه اول خوب یادم مانده است،الکتروشیمی داشتیم و هیچ وقت به این شیرینی درس یاد نگرفته بودم!علاقه من به شیمی همانا و ورود معلم به لیست محبوبیت هایم همانا!یادم می آید اواخر  سال بود که میگفت نبات فراموش نمیشود بس که امسال اذیتمان کرد!یادم رفت بگویم شماهم فراموش نمیشوید و نخواهید شد بس که.

روزت مبارک معلم جان :)♡


سلااااااااام :)

+این چه عنوانیه نبات؟ :/
-خب اولین چیزی بود که به ذهنم رسید! :)
***
هر هفته،شنبه ها،میام تو این پست وزن جدیدمو اعلام میکنم! :)
تاریخ شروع:۹۸/۲/۵
وزن شروع نبات:۷۲/۹۰۰
وزن ایده آل نبات:۵۸
هفته اول:71/5
هفته دوم:
هفته سوم:
.
____________________
پ.ن:اگه کسی اینجا هست که رژیم میگیره،میتونه هر شنبه بیاد و وزنشو اعلام کنه،به صورت شناس یا ناشناس :)))
پ.ن:خیلی زود بهت میرسم ۵۸ دوست داشتنی،قول میدم :)♡
مرسی خدا :) 
مرسی نبات :)

سلام نباتِ عزیز :)

الان که برایت می نویسم، در اوایل نوجوانی ات، به سر می بری، دقیقا نمیدانم، شاید درگیر حفظ کردن نقشه ی جغرافیا، یا تاریخ سفر ناصر الدین شاه باشی، حتما با خودت میگویی، خواندن این ها، به چه دردم میخورد!؟ راستش من هم هنوز نفهمیدم به چه درد میخورد! :)

راستی تا یادم نرفته خودم را معرفی کنم، من نباتم! از آینده برایت می نویسم! تو مرا به یاد نمی آوری،به تو حق میدهم،آخر راستش هیچ شباهتی به هم نداریم! اما آخرش که چی! بالاخره که همدیگر را پیدا می کنیم، بالاخره که یکی میشویم! :)

خب نباتِ عزیز!

اصلا جای نگرانی نیست، من نیامده ام، تا بخاطر شیطنت ها و بازیگوشی هایت، سرزنشت کنم، کاری با خیال پردازی هایت هم ندارم، اتفاقا خوب است آدم گاهی با خیالش خلوت کند! راستش درس نخواندنت هم چندان اهمیتی ندارد، حالا که بهش فکر میکنم، کار خوبی میکنی درس نمیخوانی! راستی با رابطه های اشتباهت هم کاری ندارم! خیلی خوب است آدم یک چیزهایی را خودش تجربه کند! :)

حتما با خودت میگویی، پس برای چه آمده ای؟ لابد آمده ای وقت ما را بگیری؟!

باید در جوابت بگویم! من هر وقت دلم بخواهد می آیم! نا سلامتی از تو بزرگ ترم! :)

خب نمیخواهد نگران شوی! حرف هایم را که زدم، تو را با خودت تنها خواهم گذاشت!

راستش نبات جان!

من چند عدد معذرت خواهی به شما بدهکارم!

مقداری گفتنش برایم سخت است، ولی آدم که با خودش از این حرف ها ندارد! پس به من اجازه بده، راحت باشم :)بیا تعارف را کنار بگذاریم،دستان هم را بگیریم و مقداری باهم وقت بگذرانیم! :)

راستش ممکن است مقداری احساساتت را برانگیخته کنم! برایت به مقدار کافی دستمال کاغذی آورده ام، بیا راحت باش، من که تو را میشناسم، میدانم اشک هایت منتظر فرصت اند، تا خودشان را رها کنند! پس پیش من، خودت باش، رها و آزاد :)

راستش نمیدانم خودت متوجه شده ای یا نه! اما من دوستت دارم های زیادی را به تو بدهکارم! تمام آن روزهایی که باید کنارت میبودم و به آغوش میکشیدمت و اشک هایت را پاک میکردم، درگیر روزمرگی و غرق زندگی ای بودم که به جبر به من تحمیل شده بود! میدانم تو نیاز داشتی دستانت را بگیرم، نیاز داشتی به نوازش انگشتانم روی شانه هایت، میدانم تو روزهای سختی را تنهایی گذراندی، تمام آن روزهایی که من تو را متهم به اشتباه میکردم و نسبت به تو بی رحم بودم! چقدر به تو و آرزوهایت سخت گرفتم!من چقدر نسبت به احساست، مدیونم! میدانم باید مواظبت میبودم، باید تو را بیشتر از هر چیز و هر کسی دوست میداشتم، میدانم! اما آدمیزاد شاید محکوم به اشتباست، شاید باید این مسیر را برود تا به خودش بیاید،شاید هر چیز دیگری!

شاید با خودت بگویی، گفتن این حرف ها، چه فایده ای دارد! لابد آمده ای اشک مرا در بیاوری و دوباره رهایم کنی، باید بگویم، نه! آمده ام تا دوستت داشته باشم، آمده ام، تا مرا ببخشی، تا بروم برای ساختن روزهای قشنگی که در انتظارمان است، تلاش کنم! برای ساختن پل های جذابی که مارا به آرزوهایمان میرساند! این خیال تو راهم هیجان زده میکند؟مگر نه!؟ میدانم! خوب میشناسمت :)

دیگر نگران نباش.رهایت نخواهم کرد، دستانت را محکم گرفته ام، هر جای این مسیر که خسته بشوی، تو را به آغوش خواهم کشید، نوازشت خواهم کرد و به دوست داشتنت ادامه خواهم داد، من در تمامِ تمامِ لحظه به لحظه ی این مسیر کنارت خواهم بود :)

دوستت دارم نبات :)

 

+ممنونم از وبلاگ سکوت بابت دعوت به این چالش :)

++من همه شمارو دعوت میکنم به این چالش جذاب :) 


بیست و چهار ساعت از زمانی که تو بیمارستان بستری شده ام می گذرد، تخت کناری ام دختر 32 ساله ایست، که با لبخندمان باهم ارتباط برقرار می کنیم، به من قوت قلب میدهد و آرامم می کند، مادرم لبانش می خندد، اما سفیدی چشم هایش به سرخی میزند. خودم اما. راستش نمیدانم، هم خوبم، هم بد، البته یک مقدار هم نگرانم که فکر میکنم طبیعی باشد، ولی یک چیزی خیلی خوشحالم می کند،اینکه خوب یاد گرفته ام نبات سپاسگزاری باشم، دیشب بین تمام دردهایم، آرام بودم و خداراسپاس میگفتم، این نبات دوست داشتنی است و حس قشنگی به من می دهد :)

حالا یک مقداری قدر زندگی را بیشتر میدانم، حس میکنم هنوز  برای بزرگ شدن وقت لازم دارم، باید زیباتر زندگیم را نقاشی کنم :) 

نمیدانم احتمالا تا سه چهار روزی، مهمان پرستار مهربان و دوست داشتنی ام هستم، تا قبلش میدانستم پرستار ها قلب بزرگی دارن، اما بیست و چهار ساعت است که این احساس را لمس میکنم :) 

من یک عدد نبات هستم، که حالم خوب است، برای خوب تر شدنم دعا کنید :)

 

+علت بستری شدنم به مغز و اعصاب مربوط میشود :) 

 

+صرفا نوشته ام که یادم  بماند :) 

 

 


دست کتابم را میگیرم و باهم خیابان را متر می کنیم،میرویم همان پارک همیشگی، چشمانم را برمی گردانم و. درخت نازنینم! به سمتش پرواز میکنم، انگار که بخواهم او را در آغوش بکشم، می نشینم و ساعت ها غرق میشوم در خوشی ای که قابل وصف نیست، سرم را که بلند میکنم،در نگاه متعجب آقای میانسال لبخند میزنم، انگار که خنده اش گرفته باشد، به راهش ادامه میدهد، بلند میشوم، میروم کنار بچه ها، مادری به کودکش غذا میدهد، کودک مدام می گوید نه! رویش را به سمت من بر میگرداند و در جواب لبخندم، می خندد، برایش چشمکی میزنم، انگار که بخواهم به او بفهمانم، قند توی دلم دارد آب می شود!

کمی به بازی بچه ها نگاه میکنم، دلم برای تاب بازی پر می کشد، کاش میشد قید سن و سال را زد و رفت توی صف ایستاد! آنوقت فکر کنم، نوبت خود را به هر کودکی که از راه می رسید می دادم و خودم را در هل دادنش شریک میکردم! دلم از تصور این خیالِ شیرین ناخودآگاه ضعف میرود، بلند میشوم تا کمی قدم بزنم، دلم می خواهد امروز تمام نشود، من در کنارِ خودم، در کنار تمام آدم هایی که نمی شناسمشان،من در کنارِ تمام احساس خوبی که لمسش میکنم،مگر میشود بهتر از این؟!خودم را در برابر عشق بی نهایت خداوند می بینم،دلم برای بغلش پر میکشد،از تصور تمام احساس قشنگی که دارم، از تصور این حجم از مهربانی، دلم میخواهد خودم را به آسمان بسپارم، آسمان آبی و زیبایم، آسمانی با ابرهای پراکنده، دلم میخواهد آن لحظه، آن مکان، زمان متوقف شود و من تمام اشتیاقم را فریاد بزنم و بی پروا شروع به دویدن کنم.

چشم هایم را می بندم، تا تمام تمامش را قاب بگیرم در گوشه به گوشه ی زندگی ام، من امروز را، تمام احساسم را، تو را و تمام عشقت را، از یاد نخواهم برد، به تو قول خواهم داد. 


گاهی پیش می آید که یک پست را رمز دار میکنم،نه برای اینکه حرف خصوصی ای گفته باشم،نه، اصلا!

راستش. 

میدانید، من غم ها و ناراحتی هایم را رمز دار میکنم، تا شمارا فقط توی حالِ خوبم و روزهای قشنگم شریک کنم، نه برای اینکه، شما آدمِ روزهای سختِ من نباشید و نتوانید مرا در کنارِ نباتِ غمگین بپذیرید، اتفاقا شما آنقدر مهربان و لطیف هستید، که آدم بتواند خیلی راحت رویتان حساب باز کند.

من فقط دلم میخواهد یک نباتِ شاد و باانگیزه گوشه ی ذهنتان داشته باشید، نباتی که شجاعت این را دارد که هر زمانی اراده کند، قوی باشد! 

راستش من این نبات را خیلی دوست دارم.اتفاقا من نباتِ خسته و عصبانی را هم دوست دارم! حتی اگر تمامِ روز از تخت خوابش جدا نشود و فقط غر بزند، باز هم به نظرم جذاب است. :) 

ولی خب، من تصویر کوچکِ گوشه ذهنتان را دوست دارم! حتی اگر کمرنگ باشد، باز هم فکر میکنم قشنگ است. :) 

راستی گفته بودم دوستانی دارم خوب و لطیف؟! :) 

اینجور مواقع یک چیزهایی می گویند، مثل اینکه ممنون که هستید و چقدر خوشحالم با شما آشنا شده ام و از این قبیل جملات! من میخواهم بگویم:ممنون خدا، که دوستانم را در مسیرم قرار دادی، تا دوباره قدرت بگیرم برای دوست داشتن و عشق ورزیدن :) 

چه دوستانِ خوبی. جانم! 


+دلم میخواهد چشمم به ستاره طلاییِ تان که می افتد،چشمانم برق بزند از این همه حالِ خوب و عشقی که زندگیِ تان را در برگرفته است، من که میدانم، روزی میرسد، که همه مان، فاصله ها را کنار می گذاریم، می نشینیم دورِ هم و عشق میخوریم :) 

حاضرید بگوییم، به امیدِ آن روز؟ :) 




یه اتفاق خیلی قشنگ در انتظارمه :)

من الان پر از احساس خوبم، پر از عشق و انگیزم :)

یه وقتایی باید از تموم نرسیدن ها عبور کنی، باید گذشت کنی، باید صبور باشی، تا اون اتفاق قشنگ که با فکر کردن بهش قلبت تند تند میزنه، اتفاق بیوفته :) 

من الان در اولین قدم از اون اتفاقم، ولی میتونم هزارمین قدم رو هم تصور کنم و باهاش عشق کنم! میتونم بغلش کنم و بگم نزدیکی! دوستت دارم! و چقدر خوشحالم بخاطرت :) 

من الان در اولین قدمم و سرشارم از شوق رسیدن، لبریزم از اتفاقی که در انتظارمه :) 

[مرسی خدا]


+دلم میخواست این حس قشنگمو باهاتون به اشتراک بزارم :)

پ. ن:بعدا در مورد این اتفاق قشنگ بیشتر می نویسم. 



میدونی چیه خدا؟ من مطمعنم روزای قشنگی در انتظارمه،مطمعنم یه کاری برام میکنی، من به بزرگی و مهربونیت ایمان دارم و با تموم وجودم بهت اعتماد دارم :)
الان آرومم، دلم قرصه، میخوام دوباره یه سری تغییرات کوچیک داشته باشم، میخوام شروع کنم و قدم اول رو بردارم، دیگه نگران نیستم، دیگه نمیترسم :) و به اندازه ی همون روزی که قراره آرزوهام اتفاق بیوفتند، خوشحالم و آروم!
تو بارها بهم ثابت کردی چه تکیه گاه خوب و امنی هستی، بارها نشون دادی چقدر هوامو داری، نمیتونم ازت دل بکنم، چون حتی اگه بارها اشتباه کنم،تو باز دوستم داری :) تو تحت هر شرایطی به فکرمی، خدایاا من نمیدونم تو فکر تو چی میگذره، نمیدونم چه اتفاقی قراره بیوفته، من فقط از ته قلبم اطمینان دارم تو اتفاق های قشنگ و خوبی برام رقم میزنی، شاید امروز متوجه نباشم ولی یه روزی قطعا بابت تمامِ تمامش اشک شوق میریزم :)
دلم میخواد مدام از تو بگم، دلم میخواد روزام از تو پر بشن، ببخش اگه گاهی فراموشت میکنم، ببخش اگه چیزی بینمون فاصله میندازه :)
خدایا تو با ارزش ترین داشته ی منی :)
ممنون که به نبات فرصت زندگی دادی :)
خدایاشکرت :)

+زندگیتون پر بشه از لمسِ مهربونیِ خدا. :) 


تو اونقدر خدای خوبی هستی، که دلم میخواد مدام بغلم کنی،میدونی خدا بغل تو با تموم بغل های دنیا فرق میکنه، تو آرومم میکنی و ته قلبم، درست همون قسمتی که مدام احساس تنهایی میکنه رو پرش میکنی، تو نمیزاری نبات تنها بشه، میون همه ی آدما، تو تنها پناه امنی هستی که هر وقت دوست داشته باشم میتونم صدات کنم و تو با آغوش باز پذیرای تمام اشک ها و دردام بشی، تو چه خدای صبوری هستی، چقدر بی اندازه مهربونی، خدایا دلم میخواد به اندازه تمام سال هایی که ندیدمت، بغلت کنم و بگم چقدر آغوشت خوبه، چقدر دوست داشتن تو شیرینه و چقدر کنار تو بودن قشنگه، دلم میخواد به اندازه تموم اون سال ها بگم که چقدر عاشقتم. خدایا تو که همیشه هستی، ولی ممنونم که الان این لحظه احساسم با تو پر میشه، ممنونم که این لحظه لبریز از توام، ممنون که غرق عشق ام، ممنون که قلبم آرومه، خدایا میخوام رها شم تو آغوشت،تا وجودم پر از عطر تو بشه، میخوام رها شم تا قلبم با حس و حال تو خوب بمونه، دوستت دارم خدا، دوستت دارم خدای مهربونم:)

+خدای مهربونم، امشب مواظب همه ی دل ها باش، نزار تو دلی غصه بمونه :) 


چهار روز از سفرمون به کوچیک ترین روستای استانِ قشنگم میگذشت :)یه روستای کوچولو و بی نهایت زیبا، من متعلق به این روستام، پدرم، مادرم، مادربزرگ و پدربزرگم :)
خیلی دوسش دارم! درسته تابستون هوا به شدت گرمه! درسته گرما رو دوست ندارم، درسته تیرماه بود و نمیشد از خونه رفت بیرون، ولی بودن کنار زری و شب بیداری و تمام و تمام اتفاق های قشنگش باعث میشد همچنان عاشقش باشم و عاشقش بمونم :) 
پارسال بخاطر هجوم وحشیانه ی! شپش، مبتلا به شپش شدم :/ فکر تکرار اون فاجعه! و تموم کابوس های چندماهم! که شب بخوابم صبح بیدار شم ببینم بالشتم پر از شپشه،یه مقدار بهم استرس میداد جوری ک شبا با روسری و چادر میخوابیدم و در جواب زری ک از این مدل خوابیدن متعجب بود فقط میگفتم اینجوری راحت ترم اونم از رو نمیرفت و هر شب این سوالو تکرار میکرد! 
شب قبلش کلی بخاطرش با میم 2 خندیدیم و از خاطرات مشترکمون حرف زدیم! اخه فقط میم خبر داشت! 
صبح روز پنجم وقتی بیدار شدم،پیام میم رو دیدم، گفت حالش خوب نیست، گفتم چی شده؟ بدون هیچ مقدمه ای گفت زهرا فوت کرده، ففط به کسی چیزی نگو.
چشمم روی پیامش بود،ضربان قلبم به شدت رفته بود بالا،نمیخوام در موردش حرف بزنم. 
میم فکر میکرد من قوی ام،دنبال کسی بود که دردشو بگه و منو شریک اشک هاش کنه، من شریک خوبی نبودم، چون نتونستم نقش بازی کنم و همه فهمیدن، تمام روز های بعد، با نباتی که سال ها میشناختمش زندگی کردم، نباتی که ناامیده و هیچ انگیزه ای نداره،میدونستم آخرش چیه، من تمام این روزها رو با نبات تجربه کرده بودم، مدت زیادی که به خاطر از دست دادن دوتا از عزیزترین های زندگیم دچار افسردگی شدم و تمام دردهایی ک تو تنهایی بهم تحمیل شد! اره بهم تحمیل شد چون من آماده نبودم، آماده همچین شروع سختی! میگم شروع،چون مثل یک اتفاق از قبل برنامه ریزی شده، همه چیز دست به دست هم داده بود تا نبات رو بسازه!اتفاق قشنگی که باعث شد من بزرگ شم، الان میگم قشنگ چون الان بخاطرش خوبم!اون اتفاق باعث شد من نبات رو بشکنم و از نو بسازمش، نباتی که دوسش داشتم رو ساختم و خوشحال از تغییرات کوچیکم داشتم زندگی میکردم و حالا درست تو روزهای قشنگِ این نباتِ جدید، همچین اتفاقی افتاد! 
و من داشتم برمیگشتم به اون نباتِ قدیمی! نباتی که دوسش نداشتم.
به موقع جلوش رو گرفتم و نباتِ دوست داشتنی رو زندش کردم :) 
و الان دارم فکر میکنم، خدا رهام نکرده، خواسته بزرگ تر شم، بیشتر رشد کنم، قوی تر شم و تسلیم خواستش باشم :) 
میم درست فکر کرده بود و ادم درستی انتخاب کرده بود :) 
ممنون خدا که رهام نکردی و میخوای بزرگم کنی :) 
من خوشحالم، چون حالم خوبه و راضیم و میتونم دوباره آرزو کنم :) 
نباتِ امروز، ینی انتخاب من درست بوده :) و من بی نهایت از این بابت خوشحالم :) 
[مرسی خدا] 

+درسته این مدت بهتون سر نزدم ولی دلیل نمیشه فراموشتون کرده باشم، دلیل هم نمیشه دلم تنگ نشده باشه براتون :) 



امروز خودمو رها کردم رو دست هاش، منو برد بالا، نفسم بند اومده بود،چشم هامو بستم و تو ذهنم یه آسمون آبی رو به تصویر کشیدم، لباش رو آورد نزدیک گوشم و گفت آماده ای؟سرمو به نشونه ی بله ت دادم، خندید، چشم هامو آروم باز کردم،چشمم به چالِ لپش که افتاد، قلبم از هیجان ایستاد، به خودم اومدم دیدم محکم بغلش کردم، چند دقیقه بعد در حالیکه که اشک هامو با انگشت های نرم و لطیفش پاک میکرد، گفت دلش برام تنگ شده بود، کجا بودی این همه وقت؟ خجالت کشیدم و سرمو چسبوندم به سینش،با نگرانی گفتم  میشه هیچوقت رهام نکنی؟ گفت مگه میتونم رهات کنم؟ گفتم هیچکسو جز تو ندارم، گفت من جای تک تک آدما کنارتم، گفتم خدایا چه خوبه که هستی، گفت مگه قرار بود نباشم؟ حالا جفتمون میخندیدیم. 

گفت آماده ی یه شروع جدید هستی؟ گفتم قول میدی تو تمام لحظه هاش دستمو محکم بگیری؟ لبخند زد و دستامو محکم تر گرفت، گفت قول میدم، قولِ مردونه :)

الان آرومم، خیلی آروم، آماده ی یه شروع جدیدم، شروع جدیدم همزمان شده با پخش قرآن، زیبا نیست؟! :)

خدایا مرسی که نبات رو خلق کردی :)

 


دستشو محکم گرفتم، گفتم بدوویم؟! گفت تو دیوونه ای! گفتم عه نمیدونستی خدا عاشق دیوونه هاست!؟ چند دقیقه بعد صدای خندمون بود که آسمون رو به رقص در آورد، نم نم بارون آروم سُر میخورد رو صورتمون، قلبم از هیجان تند تند می تپید، دلم میخواست اون لحظه، زمان متوقف شه و قاب خنده های از ته دلمون رو نگه دارم، چه قاب جذابی! :)

من نباتم، این خواستِ من بود که دنیا رو از زاویه ی دیگه ای ببینم، من در کنار خدا و اغلب در آغوشش زندگی میکنم، ایمان دارم برام عشق و خیر میخواد، بخاطر همین سرشار از شور و انگیزم و قلبم برای آدما می تپه، من خواستم که به آدما عشق بورزم، خواستم ببخشم، خواستم دوست بدارم، فقط بخاطر اینکه به قلبم امکانِ زندگی شاد رو بدم :) این خواستِ من بود، خدا خواستِ من رو به آغوش کشید، اونوقت بود که نبات آروم گرفت :) به همین سادگی! :)

پس بخندید از ته دل،خدا بزرگ و مهربونه :) 


با صدای باران، لبریز از احساس پاک گل های آن طرف پنجره میشوم، گل های سمت راست حیاط همسایه،دست هایشان به سمت مهربانی خداوند و نگاهشان سرشار از زندگانی و عشق است، به سمتشان دست تکان میدهم و با چشمکی عشقم را بروز میدهم، نگاهم به آسمان است، به راستی که آسمان مرا به یاد تو می اندازد، مرا به یاد بزرگی و تمامِ تمامِ عشق بی نهایتت، راستی میدانستی آسمان پیغام دوست داشتن تو را هر روز صبح همزمان با پخش اذان مسجد محله مان برایم به ارمغان می آورد؟ آن زمان که پنجره را باز میگذارم و زیر نسیم خنکش سر سجده بر آستان مقدس تو میگذارم، آن زمان که دو رکعت نماز شکر بخاطر آرامشی که نصیبم کرده ای به جا می آورم و خیره میشوم به بزرگیت، میدانستی دلم میخواهد پرواز کنم در مهربانیت؟ میدانم تو همه چیز را میدانی، تو از تپیدن قلبم درون سینه ام آگاهی، تو نگاهِ مرا وقتی به دنبال ماه لابه لای ابرها میگردم، میشناسی،گاهی خیال میکنم، تو دقیقا کنارم،روبرویم نشسته ای، شاید دلت بخواهد فنجانی چای با من بنوشی و آن وقت ساعت ها سرگرم گفتگو بشویم، گاهی خیال میکنم، دستانت را حلقه کرده ای دور شانه هایم و از عشق و اطمینان لبریزم میکنی، گاهی خیال میکنم، چقدر بی اندازه میتوان تو را دوست داشت، گاهی تو را با تمامِ عشق به آغوش میکشم، آن گاه رها میشوم در آسمان آبی مهربانیت،و آن گاه هم گام میشوم با زندگی. به راستی زنده باد زندگانی. 


پنجره را باز گذاشته ام، بوی خاک باران خورده با عطر چای بِه مرا به پرواز در آورده است، خوشحالم و نسبت به امروز و روز های پیش رویم، امیدوار! :)

نشسته ام و از فریدون میخوانم و همزمان لبریز از عشق میشوم، چه احساس خوبی. چه روز قشنگی :)

من نباتم.کنار پنجره، رو به آسمان آبی دلبرم نشسته ام و با خیالِ خوش و آرامی، فکر می بافم.

از زندگی که در دستانم موج میزند، هیجان زده ام، گاه با فکرِ خوش رها شدن، همگام با برگ ها میرقصم،گاه با فکر لذتِ زندگی کردن، غرق میشوم، من لحظه به لحظه زندگی ام را با دستان خدا آمیخته ام، با خیال راحت و سرخوشی غیر قابل وصفی، چای می نوشم و در اندیشه ی امروز، با عشق به خدای مهربانم، زندگی را میسازم :)

آری، من خود و زندگی ام را پذیرفته ام و قدم در راه عشق گذاشته ام، عشقی که مرا به پرواز در می آورد. عشقی که مرا میسازد. 


احساسِ فوق العاده ای ته قلبم است، احساسی که مرا به شوق واداشته است، الان که دارم می نویسم، یک چیزی مثل یک رویای شیرین، توی وجودم نقش بسته است، اغراق نکرده ام، اگر بگویم،زندگی در بند بند وجودم به جریان آمده است،احساسم را کنار لبخندم میگذارم، آرام میگیرم، انگار که به رقص آمده باشم، هیجانم قابل توصیف نیست.

خدای قشنگم امروزم را با حالِ خوشی که برایم به ارمغان آورده ای شروع کردم، گوشه ی تقویمم نوشتم، آذر را خواهم زیست، آن گاه خندیدم، بلند و از سر ذوق، میدانی؟ فکر میکنم چه خوب است که  ما در کنار همیم، چه خوب که ماهمدیگر را داریم، من در کنار تو، امروز غرق در احساس خوشبختی ای هستم، که تو برایم خواسته ای و من چقدر بابتش سپاسگزارم :)

خدای من حاضری به میدان برویم، دستان هم را بگیریم، آن گاه زندگی را به رقص در آوریم؟

راستی، میدانستی، آن روز که در گوشم زمزمه میکردی دوستم داری، تا چه اندازه ذوق کردم؟ میدانی. من هم خیلی دوستت دارم :) 


دلم میخواهد دوباره ببینمش، بنشینیم یک گوشه و ساعت ها حرف بزنیم، شاید هم او حرف بزند و من نگاهش کنم، اگر بگویم برق چشمانش و زندگی ای که در آن دو چشم قهوه ایش موج میزد، مجذوبم کرد، دروغ نگفته ام! بار اولی بود که در تمامِ زندگی ام، کسی را میدیدم که تا این حد به من شباهت داشت، مثل من فکر میکرد، مثل من حرف میزد، مثل من نگاه میکرد. تمام مسیر مترو تا خوابگاه را داشتم به دیدارمان فکر میکردم، بدون اینکه خودم متوجه شده باشم، لبخند پهنی صورتم را پوشانده بود، لبخندی که هنوزم حسش میکنم :)

 

+کتاب میخونید؟

_بله :)

+میتونم ببینمش؟

_بله، من پیش از تو، رمانِ عاشقانس :)

+من بیشتر کتاب های روانشناسی میخونم

 

این شروع مکالمون بود، شروعی که قلب هامون رو به هم پیوند داد، پیوند عمیقی که میتونم لمسش کنم :) 

 

لازمه بگم چقدر خوشحالم؟! یا واضحه؟ :) 

مرسی خدای مهربونم، میدونم که هیچ اتفاقی جز به خواست تو رقم نمیخوره، تسلیم خواستِ توام :) 

 


میدانستی عزیزِ دل، تو برایم همانی که باید، درست تر اینکه، همان اندازه که باید دوستم داری، مواظبمی و رهایم نمیکنی، تو دقیقا همانی، همان که باید سر روی شانه هایت بگذارم، همانی که باید دستانم را دور گردنت حلقه بزنم، همانی که گونه هایم را نوازش میکنی، همانی که گاه، بی گاه، بر پیشانی ام بوسه می نشانی، تو چقدر خوبی! تو چقدر خوب میفهمی! اصلا میدانم که تو نبات را همینطوری خودخواه و بدجنس پذیرفته ای، خودت میدانی از چه میگویم! تو مرا همینطوری دوست داری، همینطوری که قهر میکنم، همینطوری که غر میزنم، دل میشکنم، تو مرا همینطوری به آغوش میگیری و مدام تکرار میکنی که دوستم داری، اصلا یک چیزی، چطور میتوانی تا این اندازه خوب باشی؟ آخر مهربانی تا کجا؟ اصلا مگر میشود! تو تمام معادله ها رو بهم میزنی، تو تمام محالات را ممکن میکنی، جانِ من، نگذار دستانم از لمس دستانت جا بماند، نگذار غیر تو را صدا کنم، نگذار غیر تو را به آغوش بگیرم، جانِ من، که در این لحظه، تو مرا هم جانی، هم جهانی، مگذار لحظه ای یادت را فراموش کنم، من که میدانم، تو مرا همینطوری که هستم پذیرفته ای و دوستم داری،میدانی، در این لحظه، خودم را به تو میسپارم، پس مرا بساز، که تو چه خوب خدایی هستی. 


آنه:می دونین من عزمم رو جزم کردم که از این مسیر لذت ببرم. تجربه بهم ثابت کرده که اگه عزمم رو جزم کنم، تقریبا از همه چی میشه لذت برد؛ البته باید اراده ی قوی ای داشته باشم. من در طول این مسیر به اینکه باید به یتیم خونه برگردم، فکر نمی کنم، فقط به مسیر فکر می کنم :) 


بهم گفت برو قدم بزن، گفتم، آخه الان؟!

وجودم از هر حسی تهی شده، میفهمی اگه بگم در این لحظه خالی ام‌؟ خالی ام از هر چی.

قدم میزنم، آروم و پیوسته. هر لحظه سبک تر میشم، گونه هام یخ زدن، نوک دماغم رو میتونم تصور کنم که قرمز شده، سعی میکنم خوب باشم، این تنها چیزی هست که یاد گرفتم، فقط خودم میتونم به خودم کمک کنم، فقط خودم میتونم یه کاری برای حالم کنم، خیلی سخته هیچ کس نباشه بهش زنگ بزنی بگی فقط میخوام حرف بزنم :( حالا که همچین کسی نیست خودم یه کاری میکنم.


نه اینکه ازت بخواهم به خودت سخت بگیری، نه اتفاقا دلم میخواهد تا آنجا که میشود کاری کنی که به تو خوش بگذرد! ولی خواسته ی قلبی و واقعی من از تو این است که با تموم وجود زندگی کنی! سعی کن از تک تک لحظه هایت لذت ببری، گذشته را فراموش کنی و امروزت را خیلی زیبا نقاشی کنی، دلم میخواهد به ندای قلبت گوش کنی و دست کودکی را بگیری و به خانوم میانسالی لبخند بزنی، دلم میخواهد همراه با افتادن برگ های پاییزی، غرور و خودخواهی را از خودت دور کنی و نفس بکشی در آسمانی که ابرهایش کنار هم آرمیده اند و در پایان از تو میخواهم با تمام وجود به خودت و آدم ها عشق بورزی :) 


امروز، دست خودم را گرفتم، رفتیم به یک کافه ی قشنگ، یک میز، زیر شاخه های درختی فوق العاده انتخاب کردم، نشستم و ساعت ها غرق خواندن کتاب شدم، امروز خودم را به یک روز خاص دعوت کردم، به یک روز متفاوت! روزی که در آن، خودم در کنار خودم، بخاطر خودم و برای خودم زندگی میکنم! امروز خودم را به بستنی مورد علاقه ام دعوت کردم، برای خودم شاخه گلی خریدم و آن را به دختر بچه ی زیبایی که لبخند شیرینی بر لب داشت هدیه دادم، امروز در کنار خودم خوشحال بودم و زندگی را با تمام وجود نفس کشیدم، امروز یاد گرفتم گاهی لازم است برای خودم زندگی کنم، به خودم قول دادم، هر هفته، یک روز بخاطر خودم، دست خودم را بگیرم و شهر را قدم بزنم. 


من می‌توانم تمامِ مردم شهر را دوست داشته باشم، چون معتقدم که آدم ها هیچ‌کدامشان بد نیستند؛ فقط با هم فرق دارند.
می‌توانم صمیمانه و از تهِ دلم برای همه‌شان، فارغ از هر جنسیت و سن و نژادی، خوب بخواهم.
گاهی حتی به سرم می‌زند کار و زندگی‌ام را گوشه‌ای رها کنم، دلم را به خیابان بزنم و فکری برای دل‌های گرفته از روزگار و بغض‌های فروخورده‌شان کنم. هرچند می‌دانم که شاید زورِ مشکلات و دردهایشان بیشتر از من باشد، یا اینکه تنهایی کاری از پیش نخواهم‌ برد.
اما بازهم به معجزه‌ی امید و عشق‌، ایمان دارم . 
من با چشمانِ خودم دیده‌ام که کاکتوس‌ها، گل می‌دهند . 
من ایمان دارم؛
ایمان دارم که روزی همه چیز، درست خواهد شد. 


نه اینکه ازت بخواهم به خودت سخت بگیری، نه اتفاقا دلم میخواهد تا آنجا که میشود کاری کنی که به تو خوش بگذرد! ولی خواسته ی قلبی و واقعی من از تو این است که با تموم وجود زندگی کنی! سعی کن از تک تک لحظه هایت لذت ببری، گذشته را فراموش کنی و امروزت را خیلی زیبا نقاشی کنی، دلم میخواهد به ندای قلبت گوش کنی و دست کودکی را بگیری و به خانوم میانسالی لبخند بزنی، دلم میخواهد همراه با افتادن برگ های پاییزی، غرور و خودخواهی را از خودت دور کنی و نفس بکشی در آسمانی که ابرهایش کنار هم آرمیده اند و در پایان از تو میخواهم با تمام وجود به خودت و آدم ها عشق بورزی :) 


حال روحیم خیلی بهتره، امروز با ف خیلی خوش گذشت، کلی تاب بازی کردیم *_*

زندگی ادامه داره و من میدونم که مهم لذت بردنه، به خودم قول دادم با تموم وجودم از زندگی لذت ببرم، قول دادم که عشق بورزم و دوست بدارم، سر قولم هستم :)

من ترجیح میدم یه دونده باشم و گاهی زمین بخورم و دوباره بلند شم زانوهای خاکیم رو پاک کنم و دوباره به دویدن ادامه بدم تا اینکه تنها یه تماشاگر باشم! 


شده گاهی که دلت تنگ شود؟!

یه مدت شدیدا دلم برای خودم تنگ شده بود، برای خودِ واقعیم، خودِ خودم! :) الان عجیب حالم خوبه، چون خودمم، الان نبات واقعی داره مینویسه! یک عدد نباتِ راضی و به شدت خوشحال! یک عدد نباتِ پر از انرژی و انگیزه! :) خدایا مرسی، بخاطر این احساس قشنگ، خدایا مرسی که کنارمی، مرسی که میشه لمست کرد،مرسی نبات، مرسی بخاطر این حالِ خوب :) 

دوستت دارم خدا، دوستت دارم نبات :) 


گاهی دست خودم را می گیرم، میبرم یک گوشه، برای خودم دلسوزی میکنم، گاهی پای درد و دل هایم می نشینم، اشک میریزم، خودم را بغل میکنم،شانه هایم را نوازش میکنم، اشک هایم را پاک میکنم، گاهی قربان صدقه خودم میروم، خودم را برای خودم لوس میکنم، ناز خودم را میکشم، آخر تمام این ها، بلند میشوم و به زندگی ام ادامه میدهم، میدانی سخت است، میدانی باور کن مشکل است، گاهی دلم برای خودم میسوزد، اما بلند میشوم، دوباره و دوباره بلند میشوم، من بیماری ام را پذیرفته ام اما با آن کنار نیامده ام، بیماری با من کنار آمده است، با منِ قوی و شکست ناپذیر :) 


نمیدانم در من چه می دید که فکر می کرد با تمام آن دختر های دبیرستان دخترانه حضرت زینب متفاوتم، می گفت تو چیزی داری که دیگران ندارند، گاهی خنده ام می گرفت می گفتم، فهمیدم از چه حرف میزنی، من مهره مار دارم، خودش هم البته می خندید، اما کوتاه، بعد قیافه متفکر به خودش می گرفت و می گفت گمان میکنم زیادی خودت را تحویل گرفته ای،  بعدا مجبور میشدم الکی اخم کنم و نشان بدهم ک بهم بر خورده است، خودش می فهمید میشناسمش، میدانستم شیطنت می کند، خوب میفهمیدمش، خودش میگفت عاشق ذکاوتت شده ام، البته خودش خیلی حرف ها میزد، یک بار میگفت عاشق چشم هایت شده ام، بار بعد میگفت عاشق این شده ام ک کاملا خودتی، یک بار یک چیز دیگر، آخرش نفهمیدم روی هم رفته عاشق چیه من شده است!! البته ناگفته نماند من هم نمیدانستم دقیقا از چیه او خوشم آمده است، این حرف ها بماند برای بعد.مهم الان است. مهم احساس بین ما دوتاست، مگر غیر از این است؟! 


خودم را به دستش سپردم، در آغوشش آرام گرفتم، نگاهمان در هم گره خورده است، پلک نمیزند،من در این نقطه از جهان، در آغوش معبودم، درگیر احساس خوشبختی غیر قابل وصفی هستم، معبود من، مرا رها نکرده است، در این زمان، مرا محکم تر به سمت خودش می کشاند، دلم ضعف میرود، چشمانم را آرام روی هم می گذارم، نفسم را حبس میکنم، می خندد،شیرین می خندد، میتوانم احساسش کنم، رد انگشتانش را روی دستم میبوسم، دنبالش میکنم، دستانش را میفشارم، سرم را به سینه اش میچسبانم و غرق میشوم، غرق میشوم در دنیایی از عشق، در دنیایی از زندگی، در دنیایی از مهربانی،غرق میشوم در جهانِ زیبای آسوده خاطرم.

معبودِ من، دوستت دارم. صدای آرامی مرا به سمت خودش میبرد. من نیز دوستت دارم، بسیار.


دوست دارم آفتابگردان باشم، به سمتت بیایم، آغوشت را برایم بگشایی، مرا سخت به آغوش بگیری، دوست دارم در آغوشت غرق شوم، با تو یکی شوم، آخر تو تمامِ جهانِ منی، تو نهایتِ عشقی، تو برای قلبم حکمِ آفتابی، آفتاب‌ِ قلبم، تو را بسیار دوست میدارم. خدای من، خدای آفتابگردان. 


من ترسو نبودم، شاید گاهی میترسیدم، اما بیشتر وقتا نه،اما الان، تو این لحظه میترسم، میترسم که زشت زندگی کنم، ترسم همراه با نگرانیه، نمیگم همراه با ناامیدیه، چون من ناامید نیستم، آره تو این لحظه میترسم، میخوام به خودم قول بدم واقعا زندگی کنم. قول بدم که آرزوهامو دنبال کنم، من توانشو دارم، اینو در خودم میبینم، پس میتونم، این چیزی هست که واقعیت داره :) بله این واقعیتِ منه، که بهش افتخار میکنم :) 

خدایا من تحت تاثیر شادی غیر قابل وصفی ام ک بهم میدی، میشه ازت بخوام خودتو ازم دریغ نکنی؟ :)

نبات خیلی دوستت داره، البته که دل به دل راه داره :) 


روستای کوچکِ من، لابه لای آفتاب صبحگاهی و چمنزار دلنشینش، در کنار خاله و بابابزرگ، در کنار زهرای مهربان :)

به من که دارد حسابی خوش میگذرد :)

اینجا که هستم حس میکنم در سلامت کامل به سر میبرم.

 

+من متعلق به این روستای کوچکِ قشنگم :) 

 

 


امشب مدام دچار حمله عصبی شدم، خاله کنارم نشسته بود و مدام ذکر میگفت، وسط حمله خندم گرفته بود :))

میدونی خدا، از روزی ک گفتم راضیم به هر چی که برام بخوای، از همون روز آرومم، قوی ام، تو به من قدرت دادی، مهم نیست چقدر درد میکشم، مهم نیست چقدر اذیت میشم، مهم قدرت منه که شکست ناپذیره، تو کاری کردی بتونم تو اوج سختی بخندم، تو کاری کردی شاد باشم، امیدوار باشم، اینا چیزای کوچیکی نیستن،ازت ممنونم، درسته سلامتی خیلی مهمه ولی من راضیم، من بخاطر همه چیز راضیم، مهم الانه، مهم این لحظس، ک من قدرت دارم، ک من قوی ام :)

خیلی دوستت دارم خدا، بخاطر همه چیز ممنونم :) 


 

 

 

 


جانانِ من، الان که برایت مینویسم، بیشتر از هرکسی دلتنگ خودم شده ام، خودِ واقعی ام که عاشق زندگی کردن است،خود واقعی ام که خوب بلد است عشق بورزد، میدانی جانانِ من خود واقعی ام را عجیب دوست دارم،مرا به آغوش بگیر تا باهم خود واقعی ام را پیدا کنیم، 

مرا در آغوش بگیر و برایم قصه ی دختری را تعریف کن که خیلی دوستش داری، مرا آرام کن.جانانِ من.

 


گاهی اوقات دچار روح درد میشوم، واژه ی غریبی است، میدانم، آخر روح که نباید دردش بیاید، یک حالت تنش و خفگی به آدم دست میدهد، دلم میخواهد روحم را بردارم، جدایش کنم، بندازمش یک گوشه، بگویم دست از سرم بردار. 

تابه حال دچار روح درد شده اید؟! یک حالتی که شمارا معلق نگه میدارد، یک بلاتکلیفی. اصلا قابل توصیف نیست. 


هرگاه در تنگنا قرار گرفتی
هرگاه فکر کردی خدا فراموشت کرده
هرگاه از زندگیت خسته شدی
این آیه ی زیبای خدا رو بیاد بیار: 
«لا تنقطوا من رحمت الله»
تا وقتی پشتیبانی چون خدا داری چی کم داری؟ 
«ای دل ار سیل فنا بنیاد هستی برکند
چون تورا نوح است کشتیبان ز توفان غم مخور»
به خدا توکل کن و بدون زمونه همیشه یکسان نیست و روزای بد میگذره. 
«دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت
دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور»
بنابر این تو حق نداری نا امیدشی! 


گاهی حضورت چه پر رنگ می شود.

آن قدر که در تک تک لحظاتم،وجودت را حس میکنم.

در شادی ام،تو را می بینم خنده بر لب که با آغوش باز، دعوی بوسه ی من بر لبان سرخت میشوی. 

در غمم، تسکین و آرامش دهنده می بینمت که دست نوازش بر سرم میکشی و به من میگویی: آه بنده ی من!  به من امید داشته باش. من کنارتم! 

آنگاه است که من غرقه در خوشحالی و غوطه ور در آرامشم.ممنون بخاطر وجودت خداجون!

 

 


امروز از وقتی بیدار شدم کسالت داشتم و حالم بد بود،تا اینکه شب مدام دچار حمله شدم،این قسمتش قابل پیش بینی بود، مشکل اینه که من از مدل زندگی کردنم لذت نمیبرم، باید تغییرش بدم، الانم عزممو جزم کردم حسابی تغییر کنم :)

فقط نمیدونم با بیکاری چیکار کنم! شما راه حلی ندارید؟ :) 


پنجره را باز گذاشته ام، شمعدانی های آن گوشهِ حیاط دلبری می کنند، سرگرم بافتن موهایم بودم که خدا سرک کشید، دستانش را گرفتم، آوردم کنار خودم، سخت به آغوش گرفتمش،من میگفتم و خدا لبخند میزد، دلم میخواست برای همیشه نگهش دارم، برای خودِ خودم، من خدا را، زندگی را، خودم را و این لحظه را سخت دوست دارم. 

میدانی زندگی طعمِ شکلات میدهد، امروز متوجه شدم که خدا هم شکلات دوست دارد :) 


من که میدانم، تو به ندای قلبم گوش میدهی، تو اعماق خواسته هایم را می بینی، تو به آنچه قلبم میخواهد آگاهی :)

دوستت دارم خدای مهربانم :)

  سلااااااام :) موافقین سه تا از آرزوهاتون رو زیر این پست بنویسید؟ :) اول از خودم

اول:سلامتیمو بدست بیارم

دوم:به وزن دلخواهم برسم

سوم:سال دیگه بتونم رشته دلخواهمو ادامه بدم :)

حالا نوبت شماست :)) 

 


من که میدانم، تو به حالِ من آگاهی، مرا می بینی و تحت هر شرایطی دوستم داری :) من هم قول میدهم تحت هر شرایطی سپاسگزار باشم، بخاطر همه چیز و هر اتفاقی قدردان مهر و مهربانیت باشم :)

سرشار از حس خاصِ زندگی کردن هستم، میخواهم تا هر وقت که زنده ام، امیدوار بمانم و در هیچ لحظه از یادت غافل نشوم، تو در قلب من هستی، قسمتی از وجودم که به آن عشق میورزم :)

دوستت دارم :) 


این مدت شاهد یک عدد نباتِ نامهربان بودم، یک نبات سخت گیر و بهانه گیر! نباتی که مدام غر میزند. هر چند که این نبات راهم دوست دارم، بالاخره آدم که از خودش جدا نمیشود، ولی این نبات چندان دوست داشتنی نیست، میخواهم بکوبمش و همانطور که دلم میخواهد از نو بسازمش، میخواهم فردا نباتی متفاوت باشم، نباتی قوی تر، صبور تر، مهربان تر.

میدانم نبات، میدانم که این مدت خیلی به تو سخت گرفته ام، میخواهم بیشتر از قبل تو را دوست بدارم، میخواهم بیشتر از قبل به تو توجه کنم و مواظبت باشم، آخر من فقط تو را دارم،که نگرانم میشوی و برایت اهمیت دارم. 

میخواهم لباس زیبایم را بپوشم، موهایم را ببافم، جلوی آیینه برای خودم دلبری کنم، میخواهم جور متفاوتی زندگی کنم :)

به خودم و تک تک آرزوهایم قول داده ام،قول داده ام که به زیباترین شکل زندگی کنم، میخواهم امروز را، فردا را و فردایی دیگر را مطابق میل خودم زندگی کنم، به خودم قول داده ام، سر قولم خواهم ماند.

من برای ساختن فردایی زیباتر با تمام وجود تلاش میکنم :) 

 


با یه عالمه حس قشنگ اومدم، من امروز خوشحال ترینم، پر از انرژی ام، 25 اسفند 97 من یه تصمیم مهم و خاص گرفتم و امروز یه سالگیشو جشن گرفتم، یه جشن معنوی خیلی باشکوه :)
نبات بهت قول میدم 25 اسفند های زیادی رو کنارت بمونم و دوتایی دست تو دست هم جشن بگیریم، دوستت دارم نبات :)
تولدت مبارک من :)


این روزام خیلی قشنگ داره میگذره،98 سال خیلی قشنگی بود برام، من تو این سال رشد کردم، جوونه زدم، قد کشیدم و بزرگ شدم و حالا چیزی نمونده که شکوفه هامو لمس کنم :)

خاطره تک تک روزایی که برای زندگی جنگیدم تو قلبم میمونه، حالا هیچ چیزی برای حسرت خوردن وجود نداره، من سرشار از انرژی و انگیزم، خدا هر لحظه کنارمه و من حسش میکنم، 98 سالی بود که تمام تلاشمو کردم حالم خوب بمونه، چیزی قشنگ تر از این هم وجود داره؟  :)

یاد گرفتم ببخشم، یاد گرفتم دوست داشته باشم، یاد گرفتم زندگی کنم و حالا آمادم، آماده ی بهتر شدن، آماده قشنگ تر زندگی کردن :) 

خدایا ازت ممنونم بابت تک تک روزایی که بخاطر بیماریم درد کشیدم، ازت ممنومم که اینقدر دوستم داشتی که برای بزرگ تر شدن امتحانم کنی، دوستت دارم خدا، خیلی دوستت دارم :) 

من 98 رو با تموم وجود زندگی کردم، به خودم افتخار میکنم :)

دوستت دارم نبات، خیلی خیلی :) 


من سرشار از زندگی ام، سرشار از امید و انگیزم :) دلم میخواد 99 رو با تموم وجود زندگی کنم و تک تک لحظه هاشو شگفت انگیز بسازم، میدونم که از پسش بر میام، امسال آرزوهامو دنبال میکنم و به همشون میرسم، به خودم قول دادم :) خدای بزرگم ازت ممنونم، ممنونم که یه سال جدید، کنارمی و هوامو داری و دوباره بهم فرصت دادی، خیلی دوستت دارم :) 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

نیوگرام alirezaei Pink.blue.dew فروشگاه اینترنتی لوکس کالا Single Music سوالات آزمون استخدامی و مصاحبه | دانلود تست زی زی F.M.J دانش جوان افزایش رایگان بازدید واقعی و بهبود رتبه الکسا سایت بازدید باز